آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

کوچه...



  • این شعرو من خیلی دوست دارم شما چطور



    ؟؟؟
    alley

    کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم امد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی چند برآن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم ، حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسسنم، نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

پرستوی من...

leave
  ای کاش
                  
      ای کاش پرستوی عشقت بودم  وبر بام رویاهات پرواز می کردم  ای کاش قطره اشکی بودم آنگاه از گونه هایت به سوی لبت می دویدم و بر غنچه لبت بوسه می زدم ای کاش درخت بید بودم و تو به من تکیه می کردی و من تو را در آغوش می گرفتم ای کاش قطره خونی بودم آنگاه از لبانت به سوی قلبت جاری می شدم ای کاش خوشبختی مهتاب را داشتم و با تابشی از میان پنجره اتاقت به درون می خزیدم و بر روی لبهای ملتهب و هوس انگیزت می نشتم و همچون زنبوران طلائی رنگ عسل که بر روی زیباترین و خشبوترین گلها می نشینند و شهدشان را می مکند لبانت را به میان لبهای خویش که در انتظار طولانی به سر می برد می گرفتم و به این وسیله جانم را وتمام وجودم را به تو که تنها یارم هستی تقدیم می کردم.
       
 
  ولی .....
 
 
    من از آیینه می گویم تو از سنگ و شکستنها میان ما بسی حرف است
                                                                                        اری خوب می دانی                                             
 
                  من از خورشید نور افشان اگر گویم تو از پرتاب نیزه در دل شبها سخن رانی
                                                                                        اری خوب می دانی
             
                  صفای چشم لیلی رفته ست از یاد مجنون ،در اینجا عشق مرداب است
                                                                                        اری خوب می دانی
             
                 نور قلب عاشق را نمی فهمد کسی ، فضای عشق بی رنگ است
                                                                                        اری خوب می دانی
             
                  چه دل خوش کرده ای با رود رفتن سوی دریا را؟ مسیر رود پر سنگ است
                                                                                        اری خوب می دانی
            
                  مراد من از این رویا نمی دانم چه  می باشد ، همی دانم که خود دانی
                                                                                        اری خوب می دانی

دنیای ....

fairy
گاهی اوقات به این نتیجه می رسم که هیچ چیز مال من نیست
من , یک جزء از هیچ بزرگ دنیایی هستم که بدون هیچ دلیلی , و بدون هیچ اراده ای به اینجا تبعید شده ام
درون دست های من , سیب سرخ گاز زده ایست که نمی دانم چطور به دست من رسیده است
و من همینطور سرگردان به همهمه های مبهم اطراف خویش گوش سپرده ام
محیط من را , هاله ای سیاه و غلیظ از دروغ پوشانده است
و بر فراز سرم , آسمانی به وسعتی که نمی دانم
به وسعت ندانسته هایم
و به رنگ آبی , که پس زمینه دست نیافتنی آن است مثل انتهای خواسته های بی انتهای من
اطرافم را آدم ها گرفته اند که هر کدامشان , مثل من ,

بدون اینکه بدانند برای چه , بر سنگفرشی از باقیمانده مردگانشان , قدم می زنند
و گاهی هم , برای اینکه چیزی گفته باشند زیر لب زمزمه می کنند : چه هوای خوبی !
من جزء لاینفک دروغ ها و آدم ها و مردگانی هستم که بر سطح توده ای مدور
بر مدار صفر درجه ای به مرکزیت نوری دست نیافتنی می چرخند
می دانم , روزی , به دلیلی که هیچ ارتباطی به من نخواهد داشت
در حفره ای تاریک , که هیچگاه متعلق به من نخواهد بود
در زیر سنگفرشهایی که خیلی زود , گذرگاه عابران بی خیال خواهد شد
مدفون می شوم
انگار نه انگار که بودنی برایم بوده است
و انگار نه انگار که رفتنی
این موضوع نه به من مربوط می شود و نه به هیچ کس دیگر
این موضوع یک اتفاق ساده است
یک اتفاق ساده مسخره
برای اینکه تنوعی باشد برای گریز از تکرارقدم زدن های بیهوده
و به گمانم کسی هم آن بالاهاست
که نظاره میکند مردن تدریجی ام را  ...

                                                از فراز آسمان لاجوردی دست نیافتنی ......

giuter loves
ای عشق سلام بر تو...
از پس کوهساران پر از چشمه های زلال سلام بر تو...
از پس ابرهای نرم و لطیف و سبکبار کوهسار سلام بر تو...
ای عشق سلام بر دارندگان تو در دلهاشان...
شعلة هستی بر خرمن وجود از تو زبانه می‏کشد و ابراز وجود می کند..
اگر گرمیم و پویا از وجود تست ....

تویی که بها می بخشی و بها می شکنی...
دل ما را به رونق خود روشن نگاهدار و ... عاشق.

with you

love




عشق یک فریب بزرگ است و دوست داشتن یک صداقت بی انتها و مطلق.
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد .
عشق خشن است و شدید و در عین حال ناپایدار و نا مطمین و دوست داشتن لطیف است و نرم در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان .
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق هر چه بیشتر می نوشیم سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر تشنه تر.
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند اما دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد.
عشق معشوق را طعمهء خویش می بیند و دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روخ مطلق است یک ابـــدیـــت بی مرز است از جنس این عالم نیست .
عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن .
به این رسیدم که بین ما چیزی جز عشق نبوده است !
• پرواز در هوای بودن ...

اون روزا یادم میاد
که دلم تنهای تنها توی یک شهر غریب
هی بهونه میگرفت شکوه میکرد
اون روزا یادم میاد
که دلم یه جایی بود پیش کسی
که خودش هیچ نمیدونست که چه قد دوسش دارم
اون روزا یادم میاد که دلم یه حسی داشت حسی غریب
حسی که بهم میگفت ، تو اونو دوسش داری
اما دل یه جورایی فرار میکرد
اون روزا یادم میاد
که صداش تو گوش من قصه زندگی رو زمزمه کرد
یادمه اون برق آشنای چشاش
که مث تیر چشامو نشونه کرد
دلمو ازم گرفت ، و اونو زندونی کرد
اما یه روزی رسید ، دیگه دل تاب نیاورد
قفل زندونو شکست
و بهش گفت که چه قد دوسش داره
آخه دل یه تشنه بود اما نه مثل همه
تشنه ای بود که دلش عطش میخواست
عطش عشقی که توش غرق بشه
عطش عشقی که آتیش بزنه وجودشه
اما اون وقتی شنید همش از مرگ میگفت
مرگ عشقی که میشد دنیامو روشن بکنه
اون فقط سختیای راهو نشون من میداد
ولی هیچ چاره نیود
چون دیگه دوسش نداشتم
اون برام بت شده بود
بتی که پرستشش ، عطش عشقو بهم هدیه میکرد
اما اون انقدر از مرگ میگفت ، تا که من از این عطش خسته شدم
چون میدیدم که نگاهش داره آزارم میده
ته لبخندای گرمش همیشه یه ترسی هست
که میخواد بهم بگه
دیگه بسه بت تو مال تو نیس ، مال همس
نازنینم حالا من منتظرم
منتظرم تا تو بیای
بیای و قشنگیا رو توی این دنیای پوشالی به من هدیه کنی
آخه من دلم میخواد اوج بگیرم
برسم به شهر عشق به جایی که
کسی باشه قصه تنهاییامو بشنوه
نازنین منتظرم
نازنین منتظرم

البته این مال اون وقتاس که جقله بودمalone boy

پنجره

آن سوی پنجره

اندوه و آه بود...

تنهائی و سکوت در هر نگاه بود

از پشت پنجره باران به شیشه خورد

مهتاب شب دوید در را به غم گشود

من بودم و سکوت

تنهائی و خیال

اندوه و درد و رنج

بیهودگی و آه

آن شب برای تو ابری شدم سیاه

باران شدم چو ابر در خلوت نگاه

با من بمان امید

ای خواب پنجره

ای مهر آفتاب

ای همچو آینه

بی تو بهار من سرد و خزانی است...

یک کوله بار غم در قلب و در دل است...window

my life

my life

میگن هر کسی یه گمشده ای داره و زمانیکه اون گمشدش رو پیدا کنه

 

میتونه به آرامش برسه. اما مگه میشه تو این دنیای به این بزرگی هر

 

کسی بتونه گمشدشو پیدا کنه. آخه چه جوری امکانش هست

 

اگر کسی اشتباه گمشدی یکی دیگه رو صاحب بشه تکلیف چی؟

 

اگه کسی گمشدیه خودش رو پیدا کنه اما دست تقدیر نذاره بهم برسن اون وقت چی؟

 

اگه کسی هیچ وقت گمشدیه واقعی خودش رو پیدا نکنه چی میشه؟

 

یا اگه کسی گمشده خودش رو  پیدا کنه اما اون گمشده؟

 

چه سخت میشه زندگی وقتی که به کسی دل ببنی و بعد دست تقدیر

 

اون رو ازت جدا کنه

 

چه سخت میشه زندگی وقتی که مجبور بشی  دریچه دلت رو به

 

روی زیبای اون ببندی

 

چه سخت میشه وقتی که تنها باشی بدون یار و دلدار باشی

 

چه سخته نتونی عاشق بشی و سخت تر از اون وقتی هست که

 

بخوای عشقت رو فراموش کنی

 

مگه زندگی بدون عشق هم میشه؟

 کسی که بخواد بدون عشق زندگی

 

کنه چه زندگی سردی داره

 

برای آدمای بی یار شبا ستاره ها میشن همدم خونه کوچک دلای

 

تنهاشون  اگه این ستاره ها نبودن اونا میشدن بیمار!

 

در آن پر شور لحظه 

دل من با چه اصراری ترا خواست،

و من میدانم چرا خواست،

و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده

که نامش عمر و دنیاست ،

اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباستalone girl

تنها و بیکس

چشمهایم را می بندم و به دنیای با تو بودن پا می گذارم ....صدایت را با گوش جان می شنوم صدایی که مرا به خود می خواند به دور از دنیای گرگ و میش جایی دور تر از دنیای بودن یا نبودن جایی که بودن خویش را در وجودت معنی کنم...به عقربه رقاص زمان نگاه می کنم که بدون توجه به من می رقصد و می رقصد......صدای قلبم را می شنوم که می گوید....صدایم کن صدایم کن.....و من هنوز منتظرم alone

تنهایی من

وتنها من می گویم:

روزگاران در گذر است و من در گذر روزگار
مردمان می روند و من با مردمان.به کجا؟.......
من نمی دانم.... به دور دست ها...... با مردمان میروم
زمان در پی گذشتن است و من نیز در پی زمان....
به سوی آنان رفتم. آنان مرا فرا می خواندندو من آنان را
با آنان گفتم و آنان با من
سخن از عشق
به دنبالش بودم.... بر روی زمین سیاه
بر روی آسمان پاک
و بر روی قلب سفید
بر روی آسمان آبی شهر می روم و از آنجا به پایین
و از زمین اوج میگیرم و از آنجا به بالا
به دنبال یک چیز هستم و نیستم به دنبالش
این چنین است رسم عاشق دلان
با مردمان بسیاری بوده ام و می بودم
با آنان سخنانی می گفتم
سخنان بسیار
سخن از عشق
باید رفت.باید از اینجا رفت.به جایی میروم که مرا میخوانند
و من آنان را
به جایی که تمام از منند وبس
به مردمان گفتم.به مردمان پاک دل. آنان بودنند که مرا اجابت کردنند
همراهشان شدم ؛همراه سرزمین عشق.
اما این همراهی دیری نپایید
به زودی از آنان جدا خواهم شد
خانه من جای دیگری است, خانه من در دور دست هاست
جایی دور از اینجا؛ جایی که بنفشه ها با منند و گل ها با او....
جایی که آسمان با من است و زمین با او
من به جای دگر خواهم رفت؛بارها را بته ام.
که مرا می طلبد ؛ خدایش را خواندم.
که با من گفت خدایم را خواندم ؛ پس با او سخن گفتم سخن از عشق
او بود که من را به خود داد و خود را به من
روزگار این چنین نبود ؛ اما زمان از ما بود ؛زمان با من است.
اما بی وفا ؛ به غفلت از ما میگزرد
((زمان در پی گذشتن است و من در پی زمان))
این چنین است رسم عارف دلان
من را رها کرده و من او را
اما جای دگر خواهم رفت جایی به غیر از اینجا...
*****
در آن روز ابری ؛ که برف بارید از آسمان دل
جامه سفیدم بر سراسر زمین پهن می بود
برف بارید و من باریدم ؛بارش از درون
چون یاد او را در دل داشتم.. بادی وزید و من را با خود برد
به سوی دیار او ؛ دیاری جدا. در همین نزدیکی
در کنار او
به یاد دارم زمانهایی را که با او بودم ؛ به یاد دارم لحظه هایی که با او میرفتم و می خواندم
ابر دوباره بارید ؛ این بار بارشش از جایی دیگر بود
بارشش بیشتر می بود ؛بارش از درون
ابر ها باریدن و باریدن و من باریدم ؛ من از روزگاره خود باریدم
امروز همه جا سفید است ؛و این نشانه بارش من است
دیگر سیاهی نیست ؛امروز برف همه جا را پوشانده است
حتی چشمهای مرا ؛ دیگر نمی بینم ؛ فقط خود و او را میبینم ؛ چون او همیشه با من است
حتی یاد و ذکرش با من است
امروز روزی است ابری ؛ باید از خانه به بیرون رفت ؛ باید رفت و بارها را بست و رفت
شاید ابر ها ذجای دگر هم ببارنند
من می روم آنجا که ابر ها هر روز ببارند من میروم آنجا که هوا ابری باشد
اما در این سفر فقط با خیال خود ؛ می روم و هیچ چیز را با خود نمی برم حتی چترها
چون چترها زیبایی برف ها را می پوشاند .
من میروم این بار به دور ها میروم و فقط خاطراتم میماند
و من با آنان ؛ و من با خاطراتم است که مانده ام
من هنوز در انتظارم ؛ در انتظار روز وداع.....