آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

تنها با تو به این خواهم رسید


صعود

آنقدر رشد خواهم کرد
که پرندگان
در آرزوی نشستن بر شاخه هایم
به کلاس پرواز روند

پس از فتح جوّ زمین
به شکار خلاء خواهم رفت
می روم به دنبال سرزمین موهومی فرشتگان
آنجا که هزاران آرزو
در صف طویل نوبت
یکی یکی مردود می شوند
می روم به سرزمین عصیانی شیطان
به اوج هرج و مرج

این دو را چه سخت در رقابت دیدم
جام ایمان را
گاه در دست این
و گاه در دست آن دیدم

من فراتر از ایمان خواهم رفت
من بالاتر از وحدت
به آنجا که هیچکس نداند کجاست، خواهم رفت


آنشرلی . تنها با تو خواهم رفت..

کاشکی بخونی ..........

یه حس عجیبی سراسر وجودم رو گرفته .
نمی تونم بنویسم .کمکم کن ..........
 

تنها برای تو شدم .....


همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به ر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

تقدیم به یگانه ام.......


نگاه بود، عشق شد
صدای پایی بود که سکوت همیشگی ام را شکست
سکوتی بود که آوارهای پائیزی را همچون آواز های بهاری ، زمزمه می کرد
زمزمه پرندگانی که فکر مهاجرت را در خود می خوردند
و سردی برکه را بر آب پاکش می بخشیدند
آبی بود که سنگ را می شست تا انعکاس نور خورشید را به او بتابد
و او بود که نگاهم کرد
نگاهی کرد
و عاشق شدم

تقدیم به مادر بزرگم....

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی؟
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد!
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم وپرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟
شاید به رسم و عادت پروانگی مان برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپید

هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است


به روی گونه ام تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار انتظارت تا سحرگاه
شبی هم پای پیچک ها نشستم
تو با ناز آمدی ..با ناز آن وقت
تمنای مرا دیدی و رفتی
شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیز است تو شیدایی ام را
به چشم خویش دیدی و رفتی
چه باید کرد این هم سرنوشتی است
ولی دل را به چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را
به یک پروانه بخشیدی و رفتی
نسیم از جاده ی دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من گفت
تو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی


زحمت این شعرو خانم زهرا فرهنگ کشیدن
البته عکس هم به سلیقه خودشونه
با تشکر

چون دوستت می دارم
حتی آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصله‌ات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور می‌کند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت ‌جفت می شوند
غریب می‌مانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز می‌مانم



که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه ماننده‌ی مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث برده‌اند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم


به جون خودم نمی خواستم بنویسم
ولی یکی بهم گفت بازم بنویس ......
منم گفتم چشم.....


سفر دلشدگی
تو مرا
باور کن
من که در
حس نیازم
سفر دلشدگی را
ز تو کردم
آغاز .
تو مرا
یاری کن
تا پر و بال
گشایم
به بلندای سپهر
تو مرا
جاری کن
همچو یک رود
به دور از
خطر فاصله ها
تو که
دریای منی
باز مرا
باور کن



نمی خواستم اینو بگم .
ولی انگار چاره ای نیست.؟؟؟؟؟
من دیگه نمی نویسم لااقل تا موقعی  که شما جواب نمیدین
آخه چقدر واسه خودم بنویسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟












باران عشق

آرام میبارد باران
...ببار بر من ای باران
قطره های باران بر صورتم می خورند
من چترم را میبندم و کنار میگذارم و خودم را به باران میسپارم
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش میکند
بر لبانم مینشیند
چشمانم را میبندم
صورتم را بوسه باران میکند
بر گردنم میلغزد و روی شانه هایم مکثی میکند
مرا از عشق خیس کن باران
از شهوت لبریز کن باران
...قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند
...
باران روی تمام بدنم نشسته است
باران شدید می شود
لباس بر اعضای بدنم می چسبد
...مثل زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند، بدنم خود را به لباسها می چسباند
...
یک رعد
...و ناگهان باران بند میاید
...و احساس آرامش مطلق

زیبایی

رفتن
سرشت, باد است
و ماندن
معنای, کوه.
 
زیبایی تفسیری ست.

 
***
 
و زیبایی، اکسیری ست
که باد را پای, رفتن می دهد
و کوه را
جلوه ماندن.
 
معنایی،
زیبایی.
 

تقدیم به آنشرلی..

آغوش کمان
شده در این دل من
جلوه ی رنگی پیدا
نفسم از اثر خاطره اش
حبس شده
من در آغوش کمانی
که مرا در نگهش
کرده طلسم
بازی پرتوی خورشید
و غم اشک سپهر
گذر هفت جدا
رنگ دل گمشده
را می بینم
بغض من در خوش جشن شب
سی گل عشق ،
کودکان
چون شده قربانی این
شهر کبود
کشته از موشک نابودگر
جغد ستم
تا به ابد
بشکسته
رنگ این تیرگی جور زمان
نیست در آغوش کمان
فقط این هفت جدا
رنگ شب نور سپید
بازی پرتوی خورشید
و غم اشک سپهر است
که در این دل خود
می بینم