آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

دعای روز۱۸ ماه رمضان

اَللّـهُمَّ نَبِّهْنى فیهِ لِبَرَکاتِ اَسْحارِهِ وَنَوِّرْ فیهِ قَلْبى بِضیآءِ

خدایا آگاهم ساز در این ماه از برکات سحرهاى آن و نورانى کن در آن دلم را به پرتو

اَنْوارِهِ وَخُذْ بِکُلِّ اَعْضآئى اِلىَ اتِّباعِ اثارِهِ بِنُورِکَ یا مُنَوِّرَ قُلـُوبِ

انوار آن و بگمار تمام اعضاء و جوارحم را به پیروى کردن آثارش به نور خود اى روشنى دهنده دلهاى

الْعارِفینَ
عارفـان




محتاج دعا


شب ۱۹ رمضان رو تسلیت میگم
































آخه با چه زبونی باید بگم
 














کاش خرفی واسه گفتن داشتم..

از حادثه لرزند همه کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم


این شعرو از پشت یه اتوبوس خوندم.
جالب بود .

طاعات و عبادات همه ی شما عزیزان قبول باشه .
ما رو هم از دعای خیر بی نصیب نذارین.


خیلی جالبه هیچی واسه گفتن ندارم.

قلب من نمی زنه مات نگاه تو شده
روز روشنش فقط چشم سیاه تو شده
من غریب کوچه های پیچ و واپیچ
آشنای سفرم از همه تا هیچ

من همون مسافر شهر خیالم
عشق تو عمری افتاده تو فالم
من نگاهه،  یه قناریم به پرواز
من سکوت قفسم به شوق آواز
توئی پرواز منو،شعر و ترانم
واسه دوری از خودم،توئی بهونم


 

با سختی های زندگی جنگیدم

گاهی غالب شدم و گاهی بر خاک افتادم ولی باز برخاستم...

سالهایی که گذرانده ام مر اخسته کرده است

خسته ام

         از دورنگی ها

                        خسته ام

                                 از دروغها

خسته ام از روزگار

          باقی عمر را چگونه باید طی کنم؟

                   آه خسته ام

                                                خسته...

هوایی تازه می جویم

مرا دریابید

که مانده ام در قفس

و پژمرده ام در سایه وحشت


مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار، این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن، پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن

نو بهار است، گل به بار است
ابر چشم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن

مرغ بی دل ، شرح هجران
مختصر کن مختصر کن مختصر کن

بدون شرح...














 
چه دردی است در میان جمع بودن

ولی درگوشه ای تنها نشستن

برای دیگران چون کوه بودن

ولی در چشم خود آرام شکستن

برای هر لبی شعری سرودن

ولی لبهای خود همواره بستن

 به رسم دوستی دستی فشردن

ولی با هر سخن قلبی شکستن

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش

ولی در بطن خود غوغا نشستن

به غربت دوستان بر خاک سپردن

ولی در دل امید به خانه بستن

به من هر دم نوای دل زند بانگ

چه خوش باشد از این غمخانه رستن

به نزد عاشقان چون سنگ خاموش

ولی در بطن خود غوغا نشستن

 به غربت دوستان بر خاک سپردن

ولی در دل امید به خانه بستن

به من هر دم نوای دل زند بانگ

چه خوش باشد از این غمخانه رستن


این شعرو هم آقا مانی در خواست کرده بود...


به دیواره ی دل
در قاب طلائی
تصویر تو را نصب کرده ام
اگر میخ خاطره ها نباشد
قاب عمرم می افتد
و سکوت پر احساس بدون هراسم می شکند
ای ستون استوار همه امیدهایم
دستهای لرزان پر از احساسم را
به سوی درخت پرثمر الطافت دراز می کنم
به امید آنکه
بی بهره برنگردند
و با جفائی دیگر
میخ خاطرات خوبمان را
از دیوار دل برنگیری
که چه سخت است شنیدن
صدای شکستن قاب خاطره ات


کسی گوئی مرا می خواند
کسی انگار به من گفت : بر می گردم و تا بودن می مانم
کسی ظاهراّ در گوشم قصه ائی گفت
و من بی دلیل ماندم.

کسی در من اشکی ریخت
گونه ام خیس شد
دیده ام دوید.

کسی گوئی مرا می خواند
اسمم نمی داند اما گفت : بر می گردم.

به انتظار ماندم
اما هرگز شعله ات روشن نشد
برگشتم
و تــــــو همه رفتی
رفتی تا با زبان دیگران
قصه های کوچه و بازار
بودن را
ماندن را
بی رنگ کنی.

و من ٫ رفتم
کسی گوئی مرا می خواند.


خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
 ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
 شکسته قلب من جانا بعهد خود وفا کن
 خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم
 اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام بسوی آسمانها
 که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها
 چونیلوفر عاشقانه من میپیچم بپای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
 به آه و زاری اگر نپذیری شکست دلم را دگر که پذیرد







همه از وبلاگ تعریف میکنن ...اما هیچکسی نمی خواهد کمک کند؟؟؟

معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش ،
 تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش

بیدل و خسته در این شهر ام و دلداری نیست

                                                         غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست

شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست

                                                                از آشنایان کهن یار و پرستاری نیست

اینم عکس مسافرت پارسال که دوست خوبم آقا پویان زحمتشو کشیدن