حاصل گذشته ها هستم و بذر آینده
گذشته هایی که فقط گذشتند
و آینده ای که نبودش بهتر
سوار مرکب جان تاخته بر صحاری زندگی
به سمت مغرب
آفتاب عمرم بر کجای زندگی می تابد،نمی دانم
طلوع زندگی از غروبش غمناک تر بود
و هر طلوع و آغازی را شایسته شادی نیست
و غروب هم همیشه غمگین نیست
چه بسا غروب این طلوع غمگین یعنی شادی پایان غم
پس ای غروب، لحظه طلوعت زیباست
من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است
شاید همین یه جمله...به اتدازه یه کتاب حرف داشته باشه