آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

دلم تنگ بود...

دیگر دلم برای خیالت هم تنگ شده است

صحبت از دلتنگی خودم نیست
صحبت از خیال های پریشان است که هر لحظه سراغ تو را می گیرد
صحبت از رخوت سنگینی است

که سر تاپای خیال خاکستری مرا با خود به بیکران وجود می برد
در پریشانی خیال هم گم شدن

حرف تازه ای نیست

خود داستان پریشانی آغوش های نیمه بازی است که هر شب
تا انتهای سحر بی تابی می کند

و آخر هم با خیالهای پریشان و آغوش های خالی به خواب می رود
دلم به اندازه پریشانی گیسوانـت

به اندازه وسعت نگاهـت

و دل دریایـی ات

غریـب است

حرفی از دکتر شریعتی...

باز بوی باورم خاکستریست
واژه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

پیر ها زهر هلاهل خورده اند

عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی است
آهن تفتیده مولا  (َع) کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردی ای دریغ
نان به نرخ روز خوردی ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم ولیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست

 

 

 

صحبت از عدل و عدالت نا بجاست
سود در بازار این الوقتهاست

 

 

آموخته ام که ؛ وقتی با کسی روبرو می شویم ؛ انتظار " لبخندی " از سوی ما دارد .

آموخته ام که ؛ لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید .

آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاری ندارد .

آموخته ام که ؛ به چیزی که دل ندارد ، نباید دل بست .

 آموخته ام که ؛ خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن

 

 

راز من ...

عشق من.....

از چشم ترم زود مرو...

صد جانم به فدایت ز برم زود مرو

نکنم شکوه که دیر آمدی

در بر من لااقل دیر آمدی

 به سرم زود مرو

 بنشین یک دم واز چشم ترم زودمرو

ای شکسته تو شکستی

 مویه کردی ....

گریه کردی ...

از ته دل غصه خوردی .

 من با هاتم . خاک پاتم .

 تو صداتم تو صداتم من رفیق گریه هاتم

عشق در تو...

 شور در تو..

 بی تو من جایی ندارم...

بی تو فردایی ندارم من باهاتم ...

مثله بارون تو چشاتم

 مثله غصه تو صداتم...

چون پرنده در هواتم

 عشق در تو شور در تو

 بی تو من هیچم

آنشرلی من

چرا به من نگاه نمیکنی؟

چرا سری به تنهایی من نمیزنی؟

به تو سلام میکنم که روزگاری حرفهایم را میان آیینه ها قسمت میکردی

سلام مرا سبز کن ای یگانه .

ای که کهکشانهای حوالی خانه ات پاییز و زمستان ندارد...

گمشده ی ما...

همه ی ما گمشده ای داریم 
 او گمشده ی دیروز و امروز نیست
او سالهاست گم شده ...و  همه ی ما او را گم کرده ایم .
او نه در مساجد است نه در کلیساها و نه در هیچ کجای دیگر  ...
او در گوشه ای از دل ما نشسته و منتظر است .
منتظر است که به او نگاه کنیم .
حرفم رو باور می کنی ؟

شکست را چگونه تعریف می کنند؟


گفتند: شکست یعنی تو یک انسان در هم شکسته ای! گفت: نه ! شکست یعنی من هنوز موفق نشده ام.

گفتند شکست یعنی تو هیچ کاری نکرده ای. گفت نه! شکست یعنی من هنوز چیزی یاد نگرفته ام.

گفتند : شکست یعنی تو یک آدم احمق بودی. گفت نه! شکست یعنی من به اندازه کافی جرات و جسارت نداشته ام.

گفتند : شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی. گفت نه! شکست یعنی می باید از راهی دیگر به سوی هدفم حرکت کنم.

گفتند : شکست یعنی تو حقیر و نادان هستی گفت نه! شکست یعنی من هنوز کامل نیستم.

گفتند: شکست یعنی تو زندگیت را تلف کردی. گفت نه! شکست یعنی من بهانه ای برای شروع کردن دارم.

گفتند: شکست یعنی تو دیگر باید تسلیم شوی! گفت نه! شکست یعنی من باید بیشتر تلاش کنم

تسلیت باد....

تا قلم لب بر مرکب میزند.

بوسه بر جاپای زینب میزند.

شیعه می پژمرد اگر زینب نبود.

کربلا می مرد اگر زینب نبود.

 

مرو  مرو  مادر مادر   مرو مرو مادر مادر

تسلیت باد....

تا قلم لب بر مرکب میزند.

بوسه بر جاپای زینب میزند.

شیعه می پژمرد اگر زینب نبود.

کربلا می مرد اگر زینب نبود.

 

مرو  مرو  مادر مادر   مرو مرو مادر مادر

تسلیت باد....

تا قلم لب بر مرکب میزند.

بوسه بر جاپای زینب میزند.

شیعه می پژمرد اگر زینب نبود.

کربلا می مرد اگر زینب نبود.

 

مرو  مرو  مادر مادر   مرو مرو مادر مادر

می توان عاشق نبود؟

 می توان عاشق نبود و

بهر خود

شعر را زمزمه کرد

می توان عاشق نبود و

با غرور از کنار او گذشت

او که چشمت

در دلش همهمه کرد

می توان عاشق نبود و

در بهار

چشمها را بست و

بلبل را ندبد

می توان عاشق نبود و

صبحگاه

یاس خوشبویی ز باغستان نچید

می توان عاشق نبود و

عشق را

همچو بازی ساده انگاری شمرد

می توان عاشق نبود و تا ابد

عشق را دست فراموشی سپرد

 می توان عاشق نبود...

اما دریغ

کاش می شد آدمی پاک از گناه

می توانست او که بگریزد

ز بند یک نگاه

می توان عاشق نبود؟

 

عشق به خدا یه چیزه دیگست.

تو که دستت به نوشتن آشناست
 دلت از جنس دل خسته ی ماست
 دل دریا رو نوشتی ،‌ همه دنیا رو نوشتی ،‌ دل ما رو بنویس
بنویس هر چه که ما رو به سر اومد
 بد قصه ها گذشت و بدتر اومد
بگو از ما که به زندگی دچاریم
 لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم
بنویس از ما که در حال فراریم
توی این پاییز بد فکر بهاریم 

 دست من خسته شد از بس که نوشتم
پای من آبله زد بس که دویدم
 تو اگر رسیده ای ما رو خبر کن
چرا اونجا که تویی من نرسیدم
تو که از شکنجه زار شب گذشتی
از غبار بی سوارشب گذشتی
تو که عشقو با نگاه تازه دیدی
 بادبان به سینه ی دریا کشیدی 
 
 بنویس از ما که عشقو نشناختیم
 حرف خالی زدیم و قافیه باختیم
بگو از ما که تو خونمون غریبیم
 لحظه لحظه در فرازیم و فریبیم
 بگو از ما

هیچکی نگه .چون آنشرلی من میخواد بگه