آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

خودشناسی از روی امضاء

 
1- کسانی که به طرف عقربه های ساعت امضاء می کنند ،انسانهای منطقی هستند .
2- کسانی که بر عکس عقربه های ساعت امضاء می کنند ،دیر منطق را قبول می کنند و معمولاً غیر منطقی هستند .
3- کسانی که از خطوط عمودی استفاده می کنند لجاجت و پافشاری در امور دارند .
4-کسانی که از خطوط افقی استفاده می کنند انسانهای منظمی هستند .
5- کسانی که با فشارامضاء می کنند ، در کودکی سختی کشیده اند .
6- کسانی که پیچیده امضاء می کنند آدمهای شکاکی هستند .
7- کسانی که در امضای خود اسم و فامیل می نویسند خودشان را در فامیل برتر می دانند.
8- کسانی که در امضای خود فامیل می نویسند دارای منزلت هستند .
9- کسانی که اسمشان را می نویسند و روی اسمشان خط می زننداحتمالاً شخصیت خود را نشناخته اند.
10-کسانی که به حالت دایره و بیضی امضاء می کنند ، کسانی هستند که می خواهند به قله برسند .

به مناسبت شب عید...

یاد دارم یک غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دورگرد

دور گردم دار قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری شیشه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

ناگهان آهی زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بد تر از او خواهرم دلگیر بود

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک بر داشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

باز هم بانگ درشت پیر مرد

پرده ی اندیشه ام را پاره کرد

دور گردم دار قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری شیشه خالی می خرم

خواهرم بی روسری بیرون پرید

آی آقا سفره خالی می خرید؟

من زیاد به این مطلب معتقد نیستم شما چی؟؟؟

 عشق ورزیدن خطاست
حاصلش دیوانگی ست
عشق ها بازیچه اند
عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند
عشق کو ؟!
عاشق کجاست ؟!
معشوق کیست ؟!
حبس نفس است که عشقش خوانده اند
آنکه می میرد
زشوق دیدن امروزها
وآنکه می سوزد
زبرق چشم عالم سوزها
گر بیاید دلبر تازه تری
عشق عالم سوز خاموش می شود
چهره ما هم
فراموش می شود

آنشرلی من همون آنشرلی خواهد بود....بوده و هست

آنه ! تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت ،
وقتی روشنی چشمهایت ،
در پشت پرده های مه آلود اندوه ، پنهان بود.
با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات ،
از تنهایی معصومانه دستهایت ،
آیا می دانی که در هجوم دردها و غم هایت ،
و در گیر و دار ملال آور دوران زنگی ات ،
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود ؟
آنه ! اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری ،
در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی ،
و آینک آنه ! شکفتن و سبز شدن در انتظار توست ، در انتظار توست.

دیروز شیطان را دیدم...

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛

فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌

هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود:

غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.

 

شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.

حالم را به هم می‌زد.

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:

من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام

و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم

و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.

جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:

البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن.

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه.

به جای هر چیزی فریب می‌خورند.

از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.

 

ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

 

با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

 

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.

 

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.

عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.

 

آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد

،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.

 

و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

بلند شدم . به مهمانی که دعوت شده بودم فکر میکردم

 

با قلبی که میتپید

پرسیدم اما

پرسید به خاطر کی زنده هستی؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو ولی بهش گفتم:
به خاطر هیچکس!!!
پرسید به خاطر چی زنده هستی؟
با اینکه دلم داد میزد به خاطر دل تو با یه بغض غمگین بهش گفتم:
به خاطر هیچی!!!
ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟
در حالی که اشک تو چشاش جمع شد
گفت:....................................!!!

فقط به خاطر تو مینویسم...

روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....تنها کمی از خودت.تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

تولد............

وبلاگ من ۱ ساله شد اما..............

با عرض شرمندگی

 

 و طول ببخشید .

 

به دلیل

 

ارسال نکردن نظر

 

از ادامه ی کار

 

 معذورم.

 

 

 

دلم تنگ بود...

دیگر دلم برای خیالت هم تنگ شده است

صحبت از دلتنگی خودم نیست
صحبت از خیال های پریشان است که هر لحظه سراغ تو را می گیرد
صحبت از رخوت سنگینی است

که سر تاپای خیال خاکستری مرا با خود به بیکران وجود می برد
در پریشانی خیال هم گم شدن

حرف تازه ای نیست

خود داستان پریشانی آغوش های نیمه بازی است که هر شب
تا انتهای سحر بی تابی می کند

و آخر هم با خیالهای پریشان و آغوش های خالی به خواب می رود
دلم به اندازه پریشانی گیسوانـت

به اندازه وسعت نگاهـت

و دل دریایـی ات

غریـب است

حرفی از دکتر شریعتی...

باز بوی باورم خاکستریست
واژه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم

پیر ها زهر هلاهل خورده اند

عشق ورزان مهر باطل خورده اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی است
آهن تفتیده مولا  (َع) کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
ابن ملجم ها فراوانند باز

سر به لاک خویش بردی ای دریغ
نان به نرخ روز خوردی ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزیت
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم ولیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه مولا شدن کار تو نیست

 

 

 

صحبت از عدل و عدالت نا بجاست
سود در بازار این الوقتهاست