این شعرو من خیلی دوست دارم شما چطور
؟؟؟
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم امد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی چند برآن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی
از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
تافراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم ، حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پرزد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسسنم، نرمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگرهم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
گاهی اوقات به این نتیجه می رسم که هیچ چیز مال من نیست
من , یک جزء از هیچ بزرگ دنیایی هستم که بدون هیچ دلیلی , و بدون هیچ اراده ای به اینجا تبعید شده ام
درون دست های من , سیب سرخ گاز زده ایست که نمی دانم چطور به دست من رسیده است
و من همینطور سرگردان به همهمه های مبهم اطراف خویش گوش سپرده ام
محیط من را , هاله ای سیاه و غلیظ از دروغ پوشانده است
و بر فراز سرم , آسمانی به وسعتی که نمی دانم
به وسعت ندانسته هایم
و به رنگ آبی , که پس زمینه دست نیافتنی آن است مثل انتهای خواسته های بی انتهای من
اطرافم را آدم ها گرفته اند که هر کدامشان , مثل من ,
بدون اینکه بدانند برای چه , بر سنگفرشی از باقیمانده مردگانشان , قدم می زنند
و گاهی هم , برای اینکه چیزی گفته باشند زیر لب زمزمه می کنند : چه هوای خوبی !
من جزء لاینفک دروغ ها و آدم ها و مردگانی هستم که بر سطح توده ای مدور
بر مدار صفر درجه ای به مرکزیت نوری دست نیافتنی می چرخند
می دانم , روزی , به دلیلی که هیچ ارتباطی به من نخواهد داشت
در حفره ای تاریک , که هیچگاه متعلق به من نخواهد بود
در زیر سنگفرشهایی که خیلی زود , گذرگاه عابران بی خیال خواهد شد
مدفون می شوم
انگار نه انگار که بودنی برایم بوده است
و انگار نه انگار که رفتنی
این موضوع نه به من مربوط می شود و نه به هیچ کس دیگر
این موضوع یک اتفاق ساده است
یک اتفاق ساده مسخره
برای اینکه تنوعی باشد برای گریز از تکرارقدم زدن های بیهوده
و به گمانم کسی هم آن بالاهاست
که نظاره میکند مردن تدریجی ام را ...
از فراز آسمان لاجوردی دست نیافتنی ......
آن سوی پنجره
اندوه و آه بود...
تنهائی و سکوت در هر نگاه بود
از پشت پنجره باران به شیشه خورد
مهتاب شب دوید در را به غم گشود
من بودم و سکوت
تنهائی و خیال
اندوه و درد و رنج
بیهودگی و آه
آن شب برای تو ابری شدم سیاه
باران شدم چو ابر در خلوت نگاه
با من بمان امید
ای خواب پنجره
ای مهر آفتاب
ای همچو آینه
بی تو بهار من سرد و خزانی است...
یک کوله بار غم در قلب و در دل است...
میگن هر کسی یه گمشده ای داره و زمانیکه اون گمشدش رو پیدا کنه
میتونه به آرامش برسه. اما مگه میشه تو این دنیای به این بزرگی هر
کسی بتونه گمشدشو پیدا کنه. آخه چه جوری امکانش هست
اگر کسی اشتباه گمشدی یکی دیگه رو صاحب بشه تکلیف چی؟
اگه کسی گمشدیه خودش رو پیدا کنه اما دست تقدیر نذاره بهم برسن اون وقت چی؟
اگه کسی هیچ وقت گمشدیه واقعی خودش رو پیدا نکنه چی میشه؟
یا اگه کسی گمشده خودش رو پیدا کنه اما اون گمشده؟
چه سخت میشه زندگی وقتی که به کسی دل ببنی و بعد دست تقدیر
اون رو ازت جدا کنه
چه سخت میشه زندگی وقتی که مجبور بشی دریچه دلت رو به
روی زیبای اون ببندی
چه سخت میشه وقتی که تنها باشی بدون یار و دلدار باشی
چه سخته نتونی عاشق بشی و سخت تر از اون وقتی هست که
بخوای عشقت رو فراموش کنی
مگه زندگی بدون عشق هم میشه؟
کسی که بخواد بدون عشق زندگی
کنه چه زندگی سردی داره
برای آدمای بی یار شبا ستاره ها میشن همدم خونه کوچک دلای
تنهاشون اگه این ستاره ها نبودن اونا میشدن بیمار!
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراری ترا خواست،
و من میدانم چرا خواست،
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست ،
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست