بچه که بودم مدام دستم را از دستان نگرانی که مراقبم بود رها می کردم و آرزویم بود که یکبار هم که شده تنها از خیابان زندگی رد شوم . حالا که دیگر نمی شود بچه بود و فقط می شود عاشق بود از سر بچگی ، هر چه وسط خیابان زندگی سر به هوا می دوم ، هیچ کس حاضر نمی شود دستم را بگیرد و برای لحظه ای حتی مراقبم باشد .
بلاتکلیفم! مثل کتاب فراموش شده یی رو نیمکت یه پارک سوت کور که باد دیوونه نخونده ورقش می زنه حالا هدف از زندگی چیه؟
اما صدایی هست که مرا از بچگی جدا میکند.
هدف ما فراتر از اینهاست.... |