آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

اون روزا یادم میاد
که دلم تنهای تنها توی یک شهر غریب
هی بهونه میگرفت شکوه میکرد
اون روزا یادم میاد
که دلم یه جایی بود پیش کسی
که خودش هیچ نمیدونست که چه قد دوسش دارم
اون روزا یادم میاد که دلم یه حسی داشت حسی غریب
حسی که بهم میگفت ، تو اونو دوسش داری
اما دل یه جورایی فرار میکرد
اون روزا یادم میاد
که صداش تو گوش من قصه زندگی رو زمزمه کرد
یادمه اون برق آشنای چشاش
که مث تیر چشامو نشونه کرد
دلمو ازم گرفت ، و اونو زندونی کرد
اما یه روزی رسید ، دیگه دل تاب نیاورد
قفل زندونو شکست
و بهش گفت که چه قد دوسش داره
آخه دل یه تشنه بود اما نه مثل همه
تشنه ای بود که دلش عطش میخواست
عطش عشقی که توش غرق بشه
عطش عشقی که آتیش بزنه وجودشه
اما اون وقتی شنید همش از مرگ میگفت
مرگ عشقی که میشد دنیامو روشن بکنه
اون فقط سختیای راهو نشون من میداد
ولی هیچ چاره نیود
چون دیگه دوسش نداشتم
اون برام بت شده بود
بتی که پرستشش ، عطش عشقو بهم هدیه میکرد
اما اون انقدر از مرگ میگفت ، تا که من از این عطش خسته شدم
چون میدیدم که نگاهش داره آزارم میده
ته لبخندای گرمش همیشه یه ترسی هست
که میخواد بهم بگه
دیگه بسه بت تو مال تو نیس ، مال همس
نازنینم حالا من منتظرم
منتظرم تا تو بیای
بیای و قشنگیا رو توی این دنیای پوشالی به من هدیه کنی
آخه من دلم میخواد اوج بگیرم
برسم به شهر عشق به جایی که
کسی باشه قصه تنهاییامو بشنوه
نازنین منتظرم
نازنین منتظرم

البته این مال اون وقتاس که جقله بودمalone boy
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد