آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

 sea

عاشقم

        عاشق خندیدن اطلسی ها

                      عاشق تکرار دلواپسی ها

عاشق شکستن سکوت دریایی تو

عاشق رقص طلوع الفاظ

در سراشیبی رُزهای لبت

که شکفتن گه امال من است!


چرا منو تنها گذاشتی؟
کجایی؟؟
پس تو کجای این روز و شبی ؟

 شهر تو کجای این زمین بود

 این همه دور؟

 تمام مردم ایستگاه می شناسندم

 بس که من هر روز شاخه گلی به دست

 به دنبال مهربانی تو

 هی طول قطار را رفتم و آمدم

 بس که من هی نام تو به لب،

 گوشه و کنار

 سراغ نشانی کوچکی از تو بودم

 پس تو کی از این سفر می آیی؟


سیب...

sib
                                                        سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه،
سیب را دزدیدم.

باغبان از پی من تند دوید.
سیب را دست تو دید.
غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش‌خش گام تو تکرارکنان،
می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت؟



این هم جوابی از من برای آقای حمید مصدق شاعر دوست داشتنی من

و چرا باغچه کوچک ما
گل زیبای رخت را به تمنای بهار
به سر سفره سر سبز چمن
و به دیدار دل خسته من
راه نداد؟
و شنیدم که کسی با دل من نجوا کرد
سیب سرخی که تو آنروز به او میدادی
میوه عقلی بود
که بشر را ز دروازه نور
تا فراسوی رخ تنهایی
با خود برد...

ندامت...

 

بجای دست گل بزرگی که فردا به گورم نثار خواهی کرد ،

امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن .

به عوض سیل اشکی که فردا بر مزا رم فرو خواهی ریخت،

امروز با لبخند مختصری شادم کن .

امروز که در نزد توام مرحمتی کن ،

فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت .

چشم....

eye


چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
وتماشای توزیباست اگر بگذارند

به من عاشق مسکین به حقارت منگر
دل من وسعت دریاست اگر بگذارند

غضب آلود نگاهم نکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگربگذارند

من زه اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگربگذارند

دل غم دیده من این همه آواره نگردد
خانه دوست همین جاست اگربگذارند