عاشقم
عاشق خندیدن اطلسی ها
عاشق تکرار دلواپسی ها
عاشق شکستن سکوت دریایی تو
عاشق رقص طلوع الفاظ
در سراشیبی رُزهای لبت
که شکفتن گه امال من است!
شهر تو کجای این زمین بود
این همه دور؟
تمام مردم ایستگاه می شناسندم
بس که من هر روز شاخه گلی به دست
به دنبال مهربانی تو
هی طول قطار را رفتم و آمدم
بس که من هی نام تو به لب،
گوشه و کنار
سراغ نشانی کوچکی از تو بودم
پس تو کی از این سفر می آیی؟
سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه،
سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید.
سیب را دست تو دید.
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خشخش گام تو تکرارکنان،
میدهد آزارم
و من اندیشهکنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت؟
این هم جوابی از من برای آقای حمید مصدق شاعر دوست داشتنی من
و چرا باغچه کوچک ما
گل زیبای رخت را به تمنای بهار
به سر سفره سر سبز چمن
و به دیدار دل خسته من
راه نداد؟
و شنیدم که کسی با دل من نجوا کرد
سیب سرخی که تو آنروز به او میدادی
میوه عقلی بود
که بشر را ز دروازه نور
تا فراسوی رخ تنهایی
با خود برد...
بجای دست گل بزرگی که فردا به گورم نثار خواهی کرد ،
امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن .
به عوض سیل اشکی که فردا بر مزا رم فرو خواهی ریخت،
امروز با لبخند مختصری شادم کن .
امروز که در نزد توام مرحمتی کن ،
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت .