آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

 sea

عاشقم

        عاشق خندیدن اطلسی ها

                      عاشق تکرار دلواپسی ها

عاشق شکستن سکوت دریایی تو

عاشق رقص طلوع الفاظ

در سراشیبی رُزهای لبت

که شکفتن گه امال من است!

نظرات 6 + ارسال نظر
مهدی------~~~~~~ دفتر عشق سه‌شنبه 30 فروردین 1384 ساعت 11:24 ق.ظ http://daftareshghe.blogsky.com

سلام خوبی؟. وب زیبایی داری . به منم سر بزن خوشحال میشم....... یا حق

آوا چهارشنبه 31 فروردین 1384 ساعت 01:20 ق.ظ

سلام ...خوب هستین؟
راستش من بار دومی هست که میام اینجا و واقعیتش اینه که واسه کسی که نمی شناسمش کامنت نمیذارم یا خیلی کم میذارم.
میخواستم بگم وبلاگ زیبایی داری . شعر ها هم خیلی زیبا بودن....
به کارتون ادامه بدید.......موفق باشی.......

مریم بانو جمعه 2 اردیبهشت 1384 ساعت 10:06 ق.ظ http://www.maryambanou64.persianblog.com/

سلام خیلی حالم بده دوست دارم همه بیان تو وبلاگم و صفحه ی ۱ و ۴ رو بخونن

یا سمین جمعه 2 اردیبهشت 1384 ساعت 07:35 ب.ظ http://yasamin.blogsky

ehsan jan vaghan webloget ghashange rashtesh hamishe negash mikonam .az sherash vaghan shosham miyad .omidvaram hamishe ashegh bashi, chon ashegh boodan adamo pak neghah midare.

احسان دوشنبه 5 اردیبهشت 1384 ساعت 04:06 ب.ظ http://ehsan-tanha.blogsky.com

############################


به چه می اندیشی ای مرد همیشه عاشق ولی تنها

به چه می اندیشی در این اعماق دره همیشه تنها

دره ای که حسرت هوای تازه ای را دارد

دره ای که همیشه در اسارت است در این غم دوری از سرزمین نامحدود

تو نیز مانند آن دره گرفتاری … گرفتاری در این قفس دوری از عشق

تو را دیدم نشسته ای در گوشه ای از آن دره سکوت

به چه می اندیشی در آنجا؟

تو را دیدم با چشمهای گریان که به تک درخت بید مجنون تکیه داده بودی و به آن بالای دره نگاه

می کردی ، نگاه به گلی که در دامنه دره روییده بود می کردی

به چه می اندیشیدی وقتی به آن گل نگاه می کردی؟

از نگاه چشمان خیست فهمیدم عاشقی ، و به یارت می اندیشی

به چه می اندیشیدی به راه فرار از آنجا و رسیدن به یارت؟

آنجا بوی تنهایی میداد ، آنجا غم دوری از یار بیشتر احساس میشد

آری راهی هست برای رسیدن به یارت ، راهی هست برای رسیدن به آن گل همیشه تنها در آن

سوی دره رود در حرکت است ، آب آن رود از باران است ، آن گل با باران زنده مانده است و

عطر نفسهای تو! پس برو ، برو ای مرد همیشه تنها و عاشق ، برو باران شو تا شاید قطره ای

از بارانت بر روی آن گل بریزد ، تا تو بتوانی او را در کنار خودت ببین

از نگاه رود فهمیدم ، از شادابی گل فهمیدم ، از اشکهای آسمان فهمیدم ، از نگاه تک درخت بید

مجنون فهمیدم که آنجا امید هست

آن بید مجنون شد چون صخره ای روی آن را گرفته بود و نمیگذاشت باران بر روی او ببارد

از خواب غفلت بیدار شد ، هنوز در اعماق دره بود ، دو کوه بلند اطرافش را فرا گرفته بود ،

احساس غربت می کرد ، هر چه میخواست بالا برود پاها و دستانش قدرتش را نداشتند

طوفان با آن چهره در هم شکسته اش آمد ، طوفان تنها میخواست آن گل را از جا در بیاورد و

او را آزاد کند و با خود ببرد

آن مرد نمیدانست چه کار کند و چگونه گل را از دام او در آورد

خون عاشقی در رگهایش جوشید ، از دره بالا رفت تا به گل رسید ، جامه اش را بر روی گل

کشید و با طوفان جنگید تا پیروز شد

و این است ماندگارترین عشق در آن دره پر از عشق

ان دره دیگر یک دره تنهایی نبود ، یک دره عاشقی بود

آری آن دره یک دره عشق شد ، و آن گل با عطر نفسهای مردی که دیگر احساس تنهایی نمیکرد

در کنار او و در آنجا زنده ماندند برای همیشه ، با عشق و محبت . . . .

طاها چهارشنبه 21 اردیبهشت 1384 ساعت 04:23 ب.ظ

آقا احسان سلام . خسته نباشید میگم خدمتتون. واقعا زیبا بود.در زمینه شعر هم امیدوارم هر روز بیش از پیش موفقیت کسب کنید . در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد