ای کاش
ای کاش پرستوی عشقت بودم وبر بام رویاهات پرواز می کردم ای کاش قطره اشکی بودم آنگاه از گونه هایت به سوی لبت می دویدم و بر غنچه لبت بوسه می زدم ای کاش درخت بید بودم و تو به من تکیه می کردی و من تو را در آغوش می گرفتم ای کاش قطره خونی بودم آنگاه از لبانت به سوی قلبت جاری می شدم ای کاش خوشبختی مهتاب را داشتم و با تابشی از میان پنجره اتاقت به درون می خزیدم و بر روی لبهای ملتهب و هوس انگیزت می نشتم و همچون زنبوران طلائی رنگ عسل که بر روی زیباترین و خشبوترین گلها می نشینند و شهدشان را می مکند لبانت را به میان لبهای خویش که در انتظار طولانی به سر می برد می گرفتم و به این وسیله جانم را وتمام وجودم را به تو که تنها یارم هستی تقدیم می کردم.
ولی .....
من از آیینه می گویم تو از سنگ و شکستنها میان ما بسی حرف است
اری خوب می دانی
من از خورشید نور افشان اگر گویم تو از پرتاب نیزه در دل شبها سخن رانی
اری خوب می دانی
صفای چشم لیلی رفته ست از یاد مجنون ،در اینجا عشق مرداب است
اری خوب می دانی
نور قلب عاشق را نمی فهمد کسی ، فضای عشق بی رنگ است
اری خوب می دانی
چه دل خوش کرده ای با رود رفتن سوی دریا را؟ مسیر رود پر سنگ است
اری خوب می دانی
مراد من از این رویا نمی دانم چه می باشد ، همی دانم که خود دانی
اری خوب می دانی
امیدوارم هرگز تو دلت غم نباشه
بابا بی خیال دلم گرفت . غم تو نبینم