من گمان می کردم دوستی همچون سروی سبز چار فصلش همه آراستگی است من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی سبزه یخ می زند از سردی دی من چه میدانستم دل هر کس دل نیست قلب ها ز آهن و سنگ قلب ها بی خبر از عاطفه اند گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟ کاش لحظه ای تامل میکردی وگرمی دستان مرا لمس میکردی... شاید چنین بی اعتبار رهایم نمیکردی. عاقبت مرد؟ افسوس کاشکی می دیدم…
مرسی
عالی بود