آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
دوستی نیز گلی ست…مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگ دل است آنکه روا می دارد جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار ؛ هر سخن هر رفتار
دانه هایی ست که می افشانیم؛برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس!
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق؛گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد
رنج می باید برد… دوست می باید داشت!

فریدون مشیری
نظرات 1 + ارسال نظر
مريلا پنج‌شنبه 5 آبان 1384 ساعت 01:10 ب.ظ

عشق من عاشقم باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد