گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ،
اما تو در کنارم بودی و نفس هایت یخ روزهایم را باز می کرد .
گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم ،
اما تو مثل یک ترانه زیبا بر لبم زندگی می کردی .
من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم ،
بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری ،
بی آنکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری .
من در کنار تو بودم ، اما دریغا نمی دانستم کجا هستم .
نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم .
هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد
. من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد
. وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را بستم
. وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم .
مهربانانه آمدی ، سنگدلانه رفتم . از شکفتن گفتی ، از خزان سرودم
. ناگهان مه همه جا را فرا گرفت .
حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند .
شب آمد و چراغها نیامدند ،
ظلمت آمد و چشمهایت نیامدند .
شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد .
کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت می کردند .
اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود
و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی .
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دوربریزم ،
آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم.