آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

تقدیم به آنشرلی...

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ،

اما تو در کنارم بودی و نفس هایت یخ روزهایم را باز  می کرد .

گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم ،

 اما تو مثل یک ترانه زیبا بر لبم زندگی می کردی .

من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم ،

بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری ،

بی آنکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری .

من در کنار تو بودم ، اما دریغا نمی دانستم کجا هستم .

نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم .

هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد

. من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد

 . وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را بستم

. وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم .

مهربانانه آمدی ، سنگدلانه رفتم . از شکفتن گفتی ، از خزان سرودم

. ناگهان مه همه جا را فرا گرفت .

حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند .

شب آمد و چراغها نیامدند ،

ظلمت آمد و چشمهایت نیامدند .

شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد .

کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت می کردند .

اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود

 و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی .

اکنون دوست دارم باغهای زمین را دوربریزم ،

آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد