به نام پروردگار دانا
دلاویزترین
از دلاویزترین روز جهان خاطره ای با من هست
به شما ارزانی
سحری بود و هنوز گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود
گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر میرفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود
می گشودم پر و می رفتم میگفتم های
بسرای ای دل شیدا! بسرای
این دل افروزترین روز جهان را بنگر تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم
روح در جسم جهان ریخته اند
شور و شوق تو برانگیخته اند
تو هم ای مرغک تنها! بسرای
همه درهای رهایی بست ست
تا گشایی به نسیم سخنی پنجره هایی را بسرای! بسرای
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم
. . .
یافتم
یافتم آن نکته که میخواستمش
با شکوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر یافته ام
«دوستت دارم را»
من دلاویزترین شعر جهان را یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم به خدا نور خواهم پاشید
روح خواهم بخشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
دوستم داری؟ را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را! با من بسیار بگو
salam,fadaye saram nashod ,ye zamini in shero hefz boodam