آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

دلم نیومد چیزی ننویسم.....

تو مرا به خدا نشناسی...

چون خار مغیلان در چشم تو خارم...

چه کنم؟ چه کنم؟ که پس از این روی تو نبینم٬ کار تو ندانم....

این رو همیشه زمزمه می‌کنم...وقتی که حس می‌کنم دیگه کشش ندارم...وقتی می‌خوام از دایره فرار کنم...

بعد از یه مدت خوشحال می‌شم که نتونستم برم...چون بودنم در دایره برام لذتبخشه...

و این...

امشبی ای گریه امانم بده...

فرصت حرفی به زبانم بده...

مژده‌ای از من به کسانم بده..

چون سحر آید به خدا می‌روم..

من دگر از شهر شما می‌روم..

من دگر از شهر شما می‌روم...

من دگر از شهر شما می‌روم...

 

خواستم بگم از همه‌ی این مراحل رد شدم....که آخر همه‌ی اینا تصمیم گرفتم بمونم و دوست داشته‌باشم...بدون اینکه داشته باشم...

عشق بدون زنجیر...دوست‌داشتن بی‌حد...

نظرات 2 + ارسال نظر
شیدا پنج‌شنبه 12 آبان 1384 ساعت 05:53 ب.ظ

آقا احسان کجا میخوای بری بهتر از اینجا.
میخوای این همه خاطرخواهتو بذاری تنها؟

مریم!!! پنج‌شنبه 12 آبان 1384 ساعت 07:51 ب.ظ

بله!!!! خیلی ممنون.. پاکش کردید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد