آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

تقدیم به آنشرلی..

قلب رستگار
ای قلب رستگار
بیا با دلم
بمان
ای سبزه زار من
ای پاک هم صدا
من مدتی ست
کز غم تو
تشنه مانده ام
ای رازدار من
قلبم تو را فدا
شعرم به جستجوی تو
در لحظه های عشق
شبها دوباره
قلب مرا
زنده می کند
ای یادگار من
ای یار خوش ادا
تا آرزو کنم
که در آغوش گرم تو
روزی
ز درد سینه خودم
دیده تر کنم
ای انتظار من
ای جلوه خدا

تقدیم به آنشرلی..

زنگار صدا
انگار که
درد غم تو
باید
تا من بدهم
روح
به این
کاغذ خالی
زنگار صدا
موج غرور
آمدن فصل گلایه
من
اینهمه را
مانع بازآمدن عرش خدا
دیدم
در نغمه بارانی این
شعر تبلور

تقدیم به آنشرلی..

شب ، ستاره ها بیدار
من ، رهگذری در خواب
تنها سخنم با توست .
کیستی ؟
 
تو سایه ای پر مهر ، لیک رشته ای پر ابهام
در فضای تاریکی ، چون پری آسمانی ،
بی هیچ صدایی ، آرام و سبکبال ،
پا بــر ابـــر ها داشتی !
من ، در گذر این خواب
تــنها
تو را آه کشیدم که بــــگو ،
کـیستی ؟
 
همیشه دلهره با من
همیشه انتظار در دل
حصاری از خیال در ذهن
مرا اینگونه خاموش ساخت
 
به ناگه ناله شومی ،
مرا از خواب بیدار کرد
 
و دیدم واژه ای آشنا
که می خواند مرا
کیستی ؟
ماه من براستی کیستی؟

تقدیم به آنشرلی..

چشم             غروب
                 قاب
                                     دریا
                    عکس
                                                       غرق

نخ شعر پاره شد.. کلماتش ریخت !!
شما هر جور دوست دارید دوباره وصلش کنید ! 

تقدیم به آنشرلی..


 شاید یا حتما
دقایقی از زندگی
مجسم می کنم:
سبزی یک برگ، سرخی گلبرگ یک گل سرخ
بهار را کسی صدا می زند:
به باغ ما هم سری بزن!
نگاهش را برمی گرداند
به چشمان آینده خیره می شود
و سرمای دیروز را از آنها می گیرد
شاید که قبلا آمده بود
ولی کسی هدیه او را ندیده است
یا آنکه حتما خواهد آمد
و در دامن باغ، یک گل سرخ خواهد رویید

تقدیم به آنشرلی..



















دیگه حرفی واسه گفتن نمی مونه
اگه خواستید ترجمه اش کنم؟؟؟

تقدیم به آنشرلی..

صدای ِ خدا

صدای خدا می آید
از خیلی دورها
و من می لرزم
تمام تنم می لرزد
گوشهایم را با دست می پوشانم
دندان هایم را به هم می فشارم
در اتاق را محکم می بندم ...
می روم زیر پتو
باز هم می لرزم
...
.....
همه چیز می چرخد ، من نیز
دردم می آید
آرام می گویم آخ
آرام تر از آنکه خودم بشنوم
...
.....
چشمانم را که باز می کنم دیگر صدایی نیست
حتی صدای خدا
برف می بارد
آرام
آرام
آرام
برمی خیزم
دیوانه وار
صورتم را به پنجره می سپارم
دانه های برف را با چشمان ِ پر از حسرتم تا کف حیاط بدرقه می کنم
شب ِ آسمان وقتی برف می آید روشن است
درست مثل دلِ من
باید رها شوم
مدام با خودم می گویم
باید رها شوم
لعنتی
لعنتی .
پس کلید کو ؟
باید فکر کنم
باید بیاد بیاورم
آخرین باری که رها شدم کی بود؟
کشوی میز
یادم می آید
زیر مجله هاست
کلید را برمی دارم
به خودم در سیاهی پنجره چشمک می زنم
کلید را در قفل می چرخانم
چشم بسته ..نفس حبس در سینه
باز می شود
می پرم بیرون
بی هیچ حجابی
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
گونه های گر گرفته ام را به دانه های سپید برف می سپارم
سکوت می کنم
دنیا ساکت می شود انگار
اشک بی اختیار خلوت من و آسمان را بهم می ریزد
صدای پایی می آید
و چشمهای نگران مادر
و من هنوز پرم از فریاد
پرم از بغض
پرم از خشم

تقدیم به آنشرلی


من به باغ گل سرخ

 در گشودند به باغ گل سرخ
 و من دل شده را
به سراپرده رنگین تماشا بردند
 من به باغ گل سرخ
 با زبان بلبل خواندم
 در سماع شب سروستان دست افشاندم
 در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را به هزاران سیما دیدم
با لب آینه خندیدم
 من به باغ گل سرخ
 همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل
 رقص رنگین شکفتن را
 در چشمه نور
 مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
 عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
 و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

تقدیم به آنشرلی..


من و این سکوت دیوار
من و این شام دل آزار
یاریم ده تا سپیده فانوس شب و نگه دار
که غریبم وپیاده
من عاشق من ساده
تک و تنها و پیاده
من به یاری دو چشمات شب و با صدام شکستم
برای به تو رسیدن دل به این سپیده بستم
ای رهاننده عاشق من و از قفس جدا کن
قفل بی صدا رو بشکن
من و از منم رها کن........


دوستم داشته باش همانگونه که من دوستت داشته ام
بگذار فاصله من با تو همین من و تو باشد
که ما
بی آنکه بخواهیم یا بتوانیم
فاصله ای نمی شناسیم
بگذار عشقی که هزاران ماجرا آفرید
هزاران خاطره
هزاران آرزو
و هزاران لطیفه
چون آرزویی لطیف در خاطر ما بماند
بکذار رفتنی ها همه بروند و عشق بماند
تا تنها عشق بماند
که بی عشق
تو را و مرا
نه خاطره
نه آرزو
نه ماجرا
و نه حتی لطیفه ای نمی ماند
دوستم داشته باش همانگونه که من دوستت داشته ام
بگذار فاصله من از تو کمتر از آنی باشد که
میخواهیم و نمی توانیم
که میتوانیم و نمیگذارند
بگذار میان من و تو جایی برای ما بماند
نه به خاطر خود
نه به خاطر من
که به خاطر این عشق دوستم داشته باش
بیش از آنی که من دوستت داشته ام.

امروز واسه اولین باره که هیچ چیزی واسه نوشتن ندارم.
راستی  هم چرا من اینجوری شدم؟؟؟





کمکم کنید...

زندگی..


زیر گیر و دار زندگی باید خوابید
فقط زیر یک آسمان .
با یک صدا
عادت کرد که از خواب هوس غافل شد .
و تنها با یک حس
می توان تجربه کرد ، صحبت با هم بودن را .
فکر فردا باید کرد
آنکه از قافله روز به شب افتاده است
آنکه از خواهش بادی به زمین می آید
او که بر رفت که رفت
آسمان را به نگرانی انداخت !