گمان می کردم اگر نباشی میمیرم
دلم پیش دلت گیر کرده بود
تو رفته ای و من هنوز زنده ام
نه تو واقعی بودی
و نه من دروغین نبودم
و این میان افسوس از دلی که نباخته بودیم...
معادله مان دو مجهول داشت
طرح لبهای تو
و چشمان من
و هر دو
ماهرانه
دروغ می گفتند.......
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
آی نخراشیبی به غفلت گونه ام را تیغ
آی نپریشی صفای زلفکم را دست
آبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است
خداوندا پریشانم ..... نمیدانم چه می جویم نمی دانم چه می خواهم .... پس از این سالهای زیستن آخر هدف از زیستن را هم نمی دانم...... مراد من از این شکوه . ترددهای بی چون و چرای صبحگاه و شامگاهی نیست ولی آخر چرا بر من نگاهت گاهگاهی نیست .......مرا آخر از این انسان شدن دانی گناهی نیست در این دنیا دلم بر دل ببستن های خود بستم مگر قصدت از این خلقت دگر پس چیست؟ شکست ما در این بازی اگر نامش عروسک