با تو
دریا با من مهربانی می کند
با تو
پرنده های این سرزمین
خواهران شیرین زبان منند
با تو
سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
آسمان را به تماشا بنشینم
و با کدام واژه عشق را معنا کنم
بی تو
همه ی فصلها خاکستری
و همه ی ستاره ها خاموشند
کیفر شکستن دل من چند جاده غربت
و چند آسمان تنهایی است
باور کن
من هنوز هم
به قداست چشمان تو ایمان دارم
در تنها ترین تنها ییم
تنها کسم تنهاى تنهایم گذاشت
خدایا در تنها ترین تنهاییش
تنها کسش تنهاى تنهایش گذارد!
در فراسوی نگاهت
در فراسوی نگاهت چیزی نهفته است که مرا به سوی تو می خواند!
نمی دانم چیست این ناشناخته؟!
عشق است؟
شوق دوستی است؟
یا نفرت؟
به هر حال هر چه هست برای من مانند عصای سفید نابیناست
که نابینا را بینا تر از هر بینایی میکند
به من تنها وخسته بگو که چیست اینچنین مرا گمشده در تار و پود خویش کرده؟
به من تنها وخسته بگو...
"قلبهای ملتهب"
صدای غریبی می رسد به گوش
در آن خلوت نشسته است
جوانی به سوگ
در مصیبت آن روزهای خوب
می گریست چه با اندوه
پسرک سوگوار جوانی است
پسرک سوگوار امیدواری است
پسرک سوگوار برنگشتن هاست....
هیچ کس ، هیچ کس
- حتی من -
باور نمی کند
مرگ عشقتان را....
باور نمی کند
که خزان جدایی توانست
گل همیشه بهاری را که در
قلبهای ملتهبتان می روید
پژمرده کند .
شما مست غرورید و
این دلیلی است
که از هم دورید...
همگان می دانند
که ساز خیالتان
نغمه ی خاطره ی دیگری را هر شب ساز می کند
همگان می دانند
که در شتاب دوری نیست
همگان می دانند
که بیشتر از این در هیچ کدامتان صبوری نیست !
عاشقم
عاشق خندیدن اطلسی ها
عاشق تکرار دلواپسی ها
عاشق شکستن سکوت دریایی تو
عاشق رقص طلوع الفاظ
در سراشیبی رُزهای لبت
که شکفتن گه امال من است!
شهر تو کجای این زمین بود
این همه دور؟
تمام مردم ایستگاه می شناسندم
بس که من هر روز شاخه گلی به دست
به دنبال مهربانی تو
هی طول قطار را رفتم و آمدم
بس که من هی نام تو به لب،
گوشه و کنار
سراغ نشانی کوچکی از تو بودم
پس تو کی از این سفر می آیی؟
سیب
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه،
سیب را دزدیدم.
باغبان از پی من تند دوید.
سیب را دست تو دید.
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خشخش گام تو تکرارکنان،
میدهد آزارم
و من اندیشهکنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت؟
این هم جوابی از من برای آقای حمید مصدق شاعر دوست داشتنی من
و چرا باغچه کوچک ما
گل زیبای رخت را به تمنای بهار
به سر سفره سر سبز چمن
و به دیدار دل خسته من
راه نداد؟
و شنیدم که کسی با دل من نجوا کرد
سیب سرخی که تو آنروز به او میدادی
میوه عقلی بود
که بشر را ز دروازه نور
تا فراسوی رخ تنهایی
با خود برد...
بجای دست گل بزرگی که فردا به گورم نثار خواهی کرد ،
امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن .
به عوض سیل اشکی که فردا بر مزا رم فرو خواهی ریخت،
امروز با لبخند مختصری شادم کن .
امروز که در نزد توام مرحمتی کن ،
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت .