آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
دوستی نیز گلی ست…مثل نیلوفر و ناز
ساقه ی ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگ دل است آنکه روا می دارد جان این ساقه ی نازک را دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار ؛ هر سخن هر رفتار
دانه هایی ست که می افشانیم؛برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس!
بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق؛گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد
رنج می باید برد… دوست می باید داشت!

فریدون مشیری

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می آید ...
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم ...
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذر
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد ...

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم
جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم
شکوه از غیر خطا هست،خطایی نکنیم
یاور خویش بدانیم خدایاران را
جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم
تا بهاران نرسیده ست هوایی نکنیم
گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم
مهربانی صفت بارز عشاق خداست
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم
"هوروش نوابی"


نام شعر : محراب

تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای.
لب بود و نیایشی.
"من" بود و "تو"یی:
نماز و محرابی
.




به خاطر دوستان عزیزم  که سرعت اینترنتشون پایینه از نصب عکس معذورم

نام شعر : پیغام ماهیها

رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست."
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.


این شعرو هم از دفتر خاطراتم پیدا کردم
فکر کنم از سهراب باشه

دعای روز۱۸ ماه رمضان

اَللّـهُمَّ نَبِّهْنى فیهِ لِبَرَکاتِ اَسْحارِهِ وَنَوِّرْ فیهِ قَلْبى بِضیآءِ

خدایا آگاهم ساز در این ماه از برکات سحرهاى آن و نورانى کن در آن دلم را به پرتو

اَنْوارِهِ وَخُذْ بِکُلِّ اَعْضآئى اِلىَ اتِّباعِ اثارِهِ بِنُورِکَ یا مُنَوِّرَ قُلـُوبِ

انوار آن و بگمار تمام اعضاء و جوارحم را به پیروى کردن آثارش به نور خود اى روشنى دهنده دلهاى

الْعارِفینَ
عارفـان




محتاج دعا


شب ۱۹ رمضان رو تسلیت میگم
































آخه با چه زبونی باید بگم
 














کاش خرفی واسه گفتن داشتم..

از حادثه لرزند همه کاخ نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم


این شعرو از پشت یه اتوبوس خوندم.
جالب بود .

طاعات و عبادات همه ی شما عزیزان قبول باشه .
ما رو هم از دعای خیر بی نصیب نذارین.


خیلی جالبه هیچی واسه گفتن ندارم.

قلب من نمی زنه مات نگاه تو شده
روز روشنش فقط چشم سیاه تو شده
من غریب کوچه های پیچ و واپیچ
آشنای سفرم از همه تا هیچ

من همون مسافر شهر خیالم
عشق تو عمری افتاده تو فالم
من نگاهه،  یه قناریم به پرواز
من سکوت قفسم به شوق آواز
توئی پرواز منو،شعر و ترانم
واسه دوری از خودم،توئی بهونم


 

با سختی های زندگی جنگیدم

گاهی غالب شدم و گاهی بر خاک افتادم ولی باز برخاستم...

سالهایی که گذرانده ام مر اخسته کرده است

خسته ام

         از دورنگی ها

                        خسته ام

                                 از دروغها

خسته ام از روزگار

          باقی عمر را چگونه باید طی کنم؟

                   آه خسته ام

                                                خسته...

هوایی تازه می جویم

مرا دریابید

که مانده ام در قفس

و پژمرده ام در سایه وحشت


مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار، این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن، پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن

نو بهار است، گل به بار است
ابر چشم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل از این
بیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن

مرغ بی دل ، شرح هجران
مختصر کن مختصر کن مختصر کن

بدون شرح...