چه دردی است در میان جمع بودن
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
این شعرو هم آقا مانی در خواست کرده بود...
بیدل و خسته در این شهر ام و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست
از آشنایان کهن یار و پرستاری نیست
اینم عکس مسافرت پارسال که دوست خوبم آقا پویان زحمتشو کشیدن
از موجا موج رنج
تا مرز ممتد بیهودگی
واتلاف گریز
شاید! رهاراهی ست
پشت تلاقی
آسمان و اقیانوس
با واژههای خرد
آری ..
کلمات کفایت نمیکنند
*****
مهربان ...
بی جدال جملهها شعر میشوی
در فرش زمان
و گلویت که بی صدا
بغض هزار اندوه را ترانه میشود
*******
سرود میکنی ستاره را
و این سماجت ساحل دستانت
که دریا را آغوش میشود
****
با کلید کدام درد
به فتح دروازههای انسان رسیدهای
دلم گرفته
این روزها عجیب دلم گرفته است
دیگر پرواز پرستوها برایم زیبا نیست
دیگر دستم پرده آویخته شده از پنجره را
لمس نمی کند و کنار نمی زند
چقدر از خودم خسته ام
چرا که دیگر حتی چشمانم
مسیر نگاه اش را برای چیدن ستاره
به سوی آسمان پرواز نمی دهد
و من، آری عجیب دلم گرفته...
من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی:
- هرگز
هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه این
هرگز
کشت.
و مرا غصه این هرگز کشت
و مرا غصه این هرگز کشت...
ماکه رفتیم یا حق...
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
چطور می تونست اون دل ها و اون زمزمه ها رو بکشه: که عشق آسان نمود اول ولی...
نمی تونست... نمی تونست نقاشی رو کامل کنه، چشم هاش رو بست...باز هم همون زمزمه ها:
کمتر از ذره نه ی، پست مشو، مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بوم نقاشی منتظر قلم مو بود، اما فکری که بتونه قلم مو رو به حرکت در بیاره، دیگه اون رو نمی دید:
کمتر از ذره نه ی، کمتر از ذره نه ی ...پست مشو، مهر بورز، مهر بورز...تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان...
محبت رو نمی تونست فراموش کنه، این اتنخابی بود که از قبل کرده بود، از همون روز اول:
آسمان با ر امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند
بالاخره دستاش جرات پیدا کردند و قلم چرخید و بوم را رنگارنگ کرد..
آری پاییز به روی بوم آمد...