آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است


هیچ وقت از دوست داشتن انصراف نده...
حتی اگر کسی بهت دروغ گفت..

بازم بهش فرصت بده..
عشق رو تجربه کن.
 حتی اگر توش شکست بخوری..



اینو بدون اگر کسی وارد زندگیت شد و گذاشت و رفت علاوه بر اینکه یه خاطره

بر جای می ذاره می تونه یه تجربه هم بر جای بذاره....

پس سعی کن خاطره های خوب و تجربه های مفید رو به خاطر بسپاری...


این مطلب رو یکی از دوستام واسم فرستاده...
منم گفتم چشم...به دیده منت....

خدا هست .....

 

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت . در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت . آنها درباره ی موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند . وقتی به موضوع «خدا» رسیدند آرایش گر گفت : «من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد .»

مشتری پرسید : «چرا باور نمی کنی ؟»

«کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد . به من بگو ، اگر خدا وجود داشت آیا این همه آدم مریض می شدند ؛ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند ؛ اگر خدا وجود می داشت ، نباید درد و رنجی وجود داشت .  نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.»

مشتری لحظه ای فکر کرد ، اما جوابی نداد ، چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت .

به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد ، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تا بیده و ریش اصلاح نکرده . ظاهرش کثیف و ژولیده بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت : «می دانی چیست ، به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند .»

آرایشگر گفت : «چرا این حرف را می زنی ؛ من اینجا هستم ، من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»

مشتری با اعتراض گفت : «نه! آرایشگرها وجود ندارند ، چون اگر وجود داشتند ، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است ، با موی بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد .»

«نه !!! ، آرایشگرها وجود دارند ! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند .»

مشتری تایید کرد : «دقیقاً ! نکته همین است . خدا هم وجود دارد !

فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد ».

ببخشید اگه طولانی بود ولی به نظرم ارزش خوندن رو داره..؟؟؟
این مطلب رو چند سال پیش توی کتابی خوندم.اما کتاب دیگه نیست...
اینم از محاسن کتاب خوب...

خدایا از اینکه امسال هم بهم فرصت دادی ازت ممنونم .


دیگر آسمان مال من نیست !
 با خدا صحبت کردم که آسمان را بگیرد به جای آن چیز دیگری جای آن بگذارد ...
 اما چه چیز می تواند یک عمر جای خالی آن را برایم بگیرد ...
 این را فقط خودم می دانم و او ...
 خدایا هزاران هزار مرتبه شکر ...
 آرزومند آرزوهای تمامی دوستان هستم اما دیگر آسمان مال من نیست

 
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایست

 ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایست

  مرا در اوج میخواهی تماشا کن تماشا کن

  دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن

  در این دنیا که حتی مرگ نمی گرید به حال ما

  همه از من گریزانند تو هم بگزر از این تنها

  فقط اسمی بجا مانده از آنچه بودم هستم

  دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم

  گره افتاده در کارم.به کار خود  گرفتارم.
 بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم.
 رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند.
 همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند
 
در این تنهایی شب ها چه ها را بر سرم آمده...
....بماند ...نمی گویم

بیا با هم بخونیم

الهی به حرمت آن نام که تو خوانی و به حرمت آن صفت که تو چنانی دریاب که می توانی. الهی عمر خود به باد کردم و بر تن خود بیداد کردم گفتی و فرمان نکردم درماندم و درمان نکردم. الهی عاجز و سر گردانم نه آنچه دارم دانم ؛ و نه آنچه دانم دارم. الهی اگر تو مرا خواستی من آن خواستم که تو خواستی. الهی به بهشت و حور چه نازم مرا دیده ای ده که از هر نظر بهشتی سازم. الهی در دلهای ما جز تخم محبت مکاروبر جانهای ما جز الطاف و مرحمت خود منگار و بر کشتهای ما جز باران رحمت خود مبار به لطف ما را دست گیر و به کرم پای دار. الهی حجاب ها از راه بردار و ما را به ما مگذار.

تو به من می گویی



                      نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد


چه تفاوت دارد


باد از هر طرف آمد آمد     خانه ما ز درون طوفانی ست

من میروم و تو میمانی با دنیایی از بچگی ها...
به من آموختند که دلت را مانند بچه ها صاف و پاک نگه دار نه اینکه زندگیت را در بچه بازی ها غرق کن.
تو میتوانی هنوز خودت باشی...
گم شده ای ؟؟؟؟    خدا را پیدا کن
من آموخته ام که تنهایی عالمی دگر دارد  تو هم بیاموز..
که تنها بودن بسی زیبا تر از دوستی های بچه گانه است...
تنها که باشی خدا رو بهتر احساس میکنی....
خود را دریاب .به کجا چنین شتابان؟
به حرمت دوست داشتن ها خدا را دریاب.
 











گویند خدا همیشه با ماست
                                     ای غم نکند تو هم خدایی


لحظه ای غم
                 لحظه ای درد
                                  لحظه ای تنهایی
                                                        لحظه ای بی نفسی
                                                                                    .........
             و سپس مرگ

آری مرگ این غریبه ی نام آشنا
با چه آرامشی .آرامشم را خواهد گرفت...
                                                       باز هم تکرار مکررات
                                                                                 فقط خدا میداند

۷۳۴۰۱۰۱۵۹

از یه تنها چی میخواین

غزل مرگ


انالله واناالیه راجعون


دل نیست چو کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم...... .....پریدیم



دعای آمرزیده شدن....

.خوبی که ندیدین از ما .
بدی های ما رو به بزرگی خودتون ببخشید




بدون شرح .
شما نظر بدین.


تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دیرن خانه ست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رهاکرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی


این شعرو خانم  آزیتا فلاحتی فرستادند