آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

آسمان سربی رنگ..من درون نفس سرد اتاقم دلتنگ

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم..که گویا قبل از هرفریادی لازم است

در انتظار تو......

من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم

 افسوس که یک لحظه تماشای تو رویا ست

 در خانه ی احساس اگر زمزمه ای است

 آن زمزمه از توست که در جان دل ما ست

 من قایق آواره ی دریای تو هستم

خوب است بدانی که دلم عاشق دریا ست

 در حسرت دیدار تو می سوزم و امٌا

 این دست خودم نیست به حق روی تو زیباست

هوای تو...

در امتداد غروب چشمهایم طلوعی دوباره اش
در بستر شکسته ی بازوانم پروازی باش
بر اصوات مرده ی لبانم قناری ها و جیرجیرک ها را و سهره ها را رها کن
با گامهایت بر سنگفرش سینه ام رقصی پر شکوه را آغاز کن
و مرداب دلتنگی ام را پر کن از شکوفه ها ییکه میوه خواهند داد

 

بی نا

زندگی.......

زندگی مستی یک سرو بلند.

در هیاهوی پر از نفرت این دوران.

همه بر سادگی ما میخندند.

که چه آسان .پای سخن هیزم شکن .

مینشینیم و به خود میخندیم.

چه کسی خواهد پرسید؟

چه کسی همدرد است؟

چه کسی سنگ صبوری است بر این درد ؟

خدا میداند.

چه کسی؟؟؟؟؟؟؟

منو تنها نذار......

حقیقت دارد ... من می توانم با شعر ها یی که به یاد تو و برای تو می خوانم، با باران مشاعره کنم و بند نیایم...باید  بسیار گریسته  باشم که این همه در واژه های تو غوطه‌ورم‌...تو ازسخاوت آسمان و صداقت دریا، آکنده‌ای... مرا به مهمانی نگاه زلال و کلامت دعوت کن... چرا که ؛ در حضور تو بودن، خاطره انگیزترین لحظات زندگی من است...

 

آشنایی...

کنار آشنایی تو، آشیانه می کنم 

فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم
کسی
سؤال می کند به خاطر چه زنده ای؟

 و من  برای زندگی تو را بهانه می کنم ...

معلم زندگی....

در کلاس روزگار، درس‌های گونه‌گونه هست: درس دست یافتن به آب و نان!
درس زیستن کنار این و آن.
 درس مهر درس قهر درس آشنا شدن درس با سرشک غم ز هم جدا شدن!
در کنار این معلمان و درس‌ها،
 در کنار نمره‌های صفر و نمره‌های بیست!
 یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه‌ها،
تمام عمر! در کلاس هست و در کلاس نیست!
نام اوست: مرگ! و آن‌چه را که درس می‌دهد؛ زندگی است





از عاطفه خانم متشکرم.....

دلم نیومد چیزی ننویسم.....

تو مرا به خدا نشناسی...

چون خار مغیلان در چشم تو خارم...

چه کنم؟ چه کنم؟ که پس از این روی تو نبینم٬ کار تو ندانم....

این رو همیشه زمزمه می‌کنم...وقتی که حس می‌کنم دیگه کشش ندارم...وقتی می‌خوام از دایره فرار کنم...

بعد از یه مدت خوشحال می‌شم که نتونستم برم...چون بودنم در دایره برام لذتبخشه...

و این...

امشبی ای گریه امانم بده...

فرصت حرفی به زبانم بده...

مژده‌ای از من به کسانم بده..

چون سحر آید به خدا می‌روم..

من دگر از شهر شما می‌روم..

من دگر از شهر شما می‌روم...

من دگر از شهر شما می‌روم...

 

خواستم بگم از همه‌ی این مراحل رد شدم....که آخر همه‌ی اینا تصمیم گرفتم بمونم و دوست داشته‌باشم...بدون اینکه داشته باشم...

عشق بدون زنجیر...دوست‌داشتن بی‌حد...

تقدیم به اون سفر کرده...

به نام پروردگار دانا
 
دلاویزترین
از دلاویزترین روز جهان خاطره ای با من هست
 به شما ارزانی
سحری بود و هنوز گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود
  گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر میرفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود
می گشودم پر و می رفتم میگفتم های
بسرای ای دل شیدا! بسرای
این دل افروزترین روز جهان را بنگر تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم
روح در جسم جهان ریخته اند
شور و شوق تو برانگیخته اند
تو هم ای مرغک تنها! بسرای
همه درهای رهایی بست ست
تا گشایی به نسیم سخنی پنجره هایی را بسرای! بسرای
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم 
. . .
یافتم
 یافتم آن نکته که میخواستمش
 با شکوفایی خورشید و گل افشانی لبخند تو آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر 
خوشتر از تافته یاس و سحر یافته ام
«دوستت دارم را»
من دلاویزترین شعر جهان را یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست 
در دل مردم عالم به خدا نور خواهم پاشید
روح خواهم بخشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو
دوستم داری؟ را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را! با من بسیار بگو

به علت فوت عمه گرامی بنده از آپدیت کردن بلاگ معذورم...

اینجا هیچ کدام از این همه پنجره ی پلک بسته ی غمگین

هم نمی داند

کدام ستاره در خواب گریه مان است.



















حالا دیگر دیر است

من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام

نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام

و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را
!

راستی آیا به همین دلیل ساده نیست

که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!

نه ری را !

سالها و سالها بود

که در ایستگاه راه آهن

در خواب و خلوت ورودی همه شهرها

کوچه ها ، جاده ها ، میدان ها

چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد

سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و

شب حلال دریا را می داد
حالا دیگر دیر است

من نام کوچه های بسیاری را از یاد برده ام

نشانی خانه های بسیاری را از یاد برده ام

و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را
!

راستی آیا به همین دلیل ساده نیست

که دیگر هیچ نامه های به مقصد نمی رسد؟!

نه.....

سالها و سالها بود

که در ایستگاه راه آهن

در خواب و خلوت ورودی همه شهرها

کوچه ها ، جاده ها ، میدان ها

چشم به راه تو از هر مسافری که می آمد

سراغ کسی را می گرفتم که بوی لیموی شمال و

شب حلال دریا را می داد

بریز ای اشک ناکامی
بریز از بی سرانجامی
که نفرین دلی.قلبی شکسته
پس این بی سرانجامی نشسته
دلم رنجیده از زخم زبونها
به ظاهر مهربونی دیدن از نامهربونها















همه جا اشکم سرازیره و دل از زندگی سیره و دل انگار داره میمیره و میمیره ومیمیره و..

تقدیم به آنشرلی...

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ،

اما تو در کنارم بودی و نفس هایت یخ روزهایم را باز  می کرد .

گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم ،

 اما تو مثل یک ترانه زیبا بر لبم زندگی می کردی .

من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم ،

بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری ،

بی آنکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری .

من در کنار تو بودم ، اما دریغا نمی دانستم کجا هستم .

نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم .

هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد

. من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد

 . وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را بستم

. وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم .

مهربانانه آمدی ، سنگدلانه رفتم . از شکفتن گفتی ، از خزان سرودم

. ناگهان مه همه جا را فرا گرفت .

حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند .

شب آمد و چراغها نیامدند ،

ظلمت آمد و چشمهایت نیامدند .

شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد .

کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت می کردند .

اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود

 و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی .

اکنون دوست دارم باغهای زمین را دوربریزم ،

آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم.