من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس که یک لحظه تماشای تو رویا ست
در خانه ی احساس اگر زمزمه ای است
آن زمزمه از توست که در جان دل ما ست
من قایق آواره ی دریای تو هستم
خوب است بدانی که دلم عاشق دریا ست
در حسرت دیدار تو می سوزم و امٌا
این دست خودم نیست به حق روی تو زیباست
در امتداد غروب چشمهایم طلوعی دوباره اش
در بستر شکسته ی بازوانم پروازی باش
بر اصوات مرده ی لبانم قناری ها و جیرجیرک ها را و سهره ها را رها کن
با گامهایت بر سنگفرش سینه ام رقصی پر شکوه را آغاز کن
و مرداب دلتنگی ام را پر کن از شکوفه ها ییکه میوه خواهند داد
بی نا
زندگی مستی یک سرو بلند.
در هیاهوی پر از نفرت این دوران.
همه بر سادگی ما میخندند.
که چه آسان .پای سخن هیزم شکن .
مینشینیم و به خود میخندیم.
چه کسی خواهد پرسید؟
چه کسی همدرد است؟
چه کسی سنگ صبوری است بر این درد ؟
خدا میداند.
چه کسی؟؟؟؟؟؟؟
حقیقت دارد ... من می توانم با شعر ها یی که به یاد تو و برای تو می خوانم، با باران مشاعره کنم و بند نیایم...باید بسیار گریسته باشم که این همه در واژه های تو غوطهورم...تو ازسخاوت آسمان و صداقت دریا، آکندهای... مرا به مهمانی نگاه زلال و کلامت دعوت کن... چرا که ؛ در حضور تو بودن، خاطره انگیزترین لحظات زندگی من است...
آشنایی...
فضای آشیانه را پر از ترانه میکنم
کسی سؤال می کند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم ...
چون خار مغیلان در چشم تو خارم...
چه کنم؟ چه کنم؟ که پس از این روی تو نبینم٬ کار تو ندانم....
این رو همیشه زمزمه میکنم...وقتی که حس میکنم دیگه کشش ندارم...وقتی میخوام از دایره فرار کنم...
بعد از یه مدت خوشحال میشم که نتونستم برم...چون بودنم در دایره برام لذتبخشه...
و این...
امشبی ای گریه امانم بده...
فرصت حرفی به زبانم بده...
مژدهای از من به کسانم بده..
چون سحر آید به خدا میروم..
من دگر از شهر شما میروم..
من دگر از شهر شما میروم...
من دگر از شهر شما میروم...
خواستم بگم از همهی این مراحل رد شدم....که آخر همهی اینا تصمیم گرفتم بمونم و دوست داشتهباشم...بدون اینکه داشته باشم...
عشق بدون زنجیر...دوستداشتن بیحد...
گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم ،
اما تو در کنارم بودی و نفس هایت یخ روزهایم را باز می کرد .
گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم ،
اما تو مثل یک ترانه زیبا بر لبم زندگی می کردی .
من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم ،
بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری ،
بی آنکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری .
من در کنار تو بودم ، اما دریغا نمی دانستم کجا هستم .
نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواهم .
هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد
. من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد
. وقتی به من نگاه می کردی چشمهایم را بستم
. وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم .
مهربانانه آمدی ، سنگدلانه رفتم . از شکفتن گفتی ، از خزان سرودم
. ناگهان مه همه جا را فرا گرفت .
حرفهایم مرطوب شد و چشمهایت با ابرهای مهاجر رفتند .
شب آمد و چراغها نیامدند ،
ظلمت آمد و چشمهایت نیامدند .
شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت دارد .
کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت می کردند .
اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود
و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آنقدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی .
اکنون دوست دارم باغهای زمین را دوربریزم ،
آنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم.